باران پاییزی مامانی و باباییباران پاییزی مامانی و بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

شیرین ترین شیرین

بابایی اومد

سلام خوشگلم بابایی دیشب از رشت اومد و مستقیم اومد خونه عزیز مامانی بعد شام هم اومدیم خونه منم که دلم حسابی تنگ شده بود به محض ورود به خوونه پریدم بغل بابایی و بابایی هم کلی شما رو بوسید معلوم بود که اونم حسابی دلش واسه ما تنگ شده بود.. شما هم کلی واسه  بابایی خودتو لوس کردی و بابایی هم قربون صدقت میرفت  خونه عزیز مامان هم خیلی خوش گذشت امیر مهدی هم در بست پیشمون بود و شیرین زبونی میکرد عمه فداش بشه.. یه نمونه  از شیرین زبونیاش: فاطمه جون خطاب به من:امیر مهدی زندگیش در دو چیز خلاصه میشه:یکی بازی با کامپیوتر و یکی دیگه شبکه پرشین تون امیر مهدی:نه مامان..زندگی من سه چیزه یکی کامپیوتر یکی  پرشین تون ...
11 خرداد 1392

...

بابایی رفت رشت...دلم براش تنگ شده از همین الان. من و شمام منتظریم دایی محسن بیاد دنبالمون بریم خونه عزیز مامانی...  ...
9 خرداد 1392

وجودم

 بوی عطر سیب همه جای خونمونو پرکرده،حس و حال عجیبی داریم ،حس لمس عشق با نوک انگشتمون،حس مادر شدن،حس پدر بودن،حس زیبای مالکیت و محافظت.حس انتظار و در نهایت شکر گذاری به درگاه خدا برای بودنت ،برای وجود نازنینت     زندگی چیست؟ زندگی فرصت خندیدن دل زندگی گریه شوق از پی وصلت عشق زندگی گریه نوزادی است در لحظه زایش به زبان دل خویش زندگی غلغله جوشش آب داخل ظرف سماور به کنارش قوری زندگی تابش نوری است در صبحدم زایش خورشید که به رقص آوردش گرد و غبار زندگی شرشره آب روان چونکه بر سنگ خورد آیدش نغمه زیباش به گوش زندگی تیرگی ابر کبود مژده بارش باران زیاد بر تن شاخه افسرده ز باد زندگی شعله شمعی است که در ظلمت...
8 خرداد 1392

بیست و دو هفتگیت مبارک عسلم

سلام ناز گلکم چه میکنی تو شکمم که یه لحظه آروم نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعضی وقتا همچین لگدی میزنی که مجبور میشم دعوات کنم آخه خیلی دردم میگیره.. تو هم انگار میشنوی من چی میگم یه چند دقیقه ای آروم میشی مامانی فدات شه... راستی حال مامان بزرگ بابای دوباره بد شد و مامان بزرگ رفت رشت و من هم یه پا اینجا و یه پا خونه مامان بزرگم چون عمو غلامرضا و آرش امتحان دارن و من میرم براشون غذا آماده میکنم.. احتمالا بابایی هم فردا میره رشت و من و شما تنها میمونم البته ما هم میریم خونه عزیز مامانی .اگه بدونی امیر مهدی چقدر خوشحال میشه؟؟؟؟!!! همیشه ازم میپرسه ::عمه نی نی شما پس کی میاد؟؟ منم میگم 20 تا خوابیدیم و پاشدیم عمه فدا اونم قانع میشه.. ...
8 خرداد 1392

احساس زندگی

درک اولین حرکت جنین توسط مادر ، احساس زندگی نام دارد که معمولا در هفته های 16 تا 22 بارداری برای اولین بارحس می شود. مادران ،واژه های مختلفی را برای توصیف آن به کار برده اند،بعضی آن را مانند احساس بارش اولین قطره های باران بر روی کف دست، پرواز پروانه و یا شنا کردن ماهی در داخل شکم، دانسته اند. ابتدا این حرکات نامنظم و فاصله دارند ولی بتدریج منظم و معنی دارمی شوند. حرکات جنین به سه دسته ضعیف، قوی و غلطشی تقسیم می شود.با پیشرفت بارداری، حرکات ضعیف، جای خود را به حرکات قوی می دهند که مجددا با نزدیک شدن به زمان زایمان و به دلیل بزرگ شدن جنین و کاهش مایع امنیوتیک ( مایع دور جنین) تعداد آنها کاهش می یابد.گرچه جنین شما حرکات جهشی و غلطشی بسیاری دا...
5 خرداد 1392

بهترین خبری که میتونستم بشنوم

سلام دختر گل مامان اگه بدونی چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مطمئنا یه چیزایی حس کردی آخه مامان خیلی خوشحاله عزیز دلم... همین الان عزیز مامانی زنگید و گفت که مریم جون (دختر خاله من)نامزد کرد.. منم از خوشحالی کلی گریه کردم آخه خیلی دختر خوبیه اما هر خواستگاری  که میومد دشمنان عزیز ازش بد میگفتن!!!!!!!!!! خدای من خیلی خوشحالم  خیلی زیاد.................. عزیز مامانی گفت که فعلا به کسی نگم بجز بابایی..منم در جا زنگیدم به بابایی اما گریه امونم نمیداد   بابایی اول هول کرد و گفت چی شده؟ چرا گریه میکنی منم قضیه رو بهش گفتم و یه کم تخلیه شدم... شکرت خدای خوبم ... خدایا همه ی جوونا زود زود تشکیل خونواده بدن... ...
5 خرداد 1392

خواست خدا

سلام ناز دختر مامان دیروز من و شما بابایی رو  تنها گذاشتیم و با عزیز مامانی اینا رفتیم گردش.. راستش نمیخواستم تنهاش بذارم اما وقتی فاطمه جون زنگید و گفت میخوان برن پهنه کلا خیلی دلم خواست برم بیشتر هم به این خاطر که واسه ماما طهورا دعا کنم..بابایی هم گفت که نمیاد و من اگه دوست دارم  برم این شد که رفتیم حول و حوش ساعت ده نیم بود که رسیدیم ساری و رفتیم زیارت این خواست خدا بود که بعد چندین سال بریم اونجا زیارت کردیم و نماز خوندیم.. بعدش  رفتیم یه جای دیگه واسه ناهار یه امامزاده دیگه بود به نام سید سه تن ..جای همه اونایی که نبودن خالی خیلی با صفا بود. بعد ناهار هم کمی استراحت کردیم و برگشتیم خونه البته چون من تو ماشی...
4 خرداد 1392

سورپرایز روز مرد

فسقلم خوبه؟؟امروز حسابی خستت کردم میدونم عزیزم ببخش... صبح باز با ورجه وورجه های شما پاشدم و بعد از خوردن صبحونه تصمیم گرفتم برا بابایی به مناسبت روز مرد یه کیک خوشمزه درست کنم ... در حین آماده کرن کیک با شما هم گپی میزدم و شما هم به تکونات بهم جواب میدی فدات شم.. امشب قصد داشتم برم پیش باباعلی اما وقتی زنگیدم به عزیز مامانی بهم گفت که امشب جایی دعوتن و ما فردا بریم دست بوس باباعلی.. امشب هم میریم خونه مامان بزرگ(مامان بابایی) در ضمن این روز رو به بابای خودم و داداشای گلم و امیر مهدی جونم و پدرشوهرم و برادرشوهرام تبریک میگم.  اینم سورپراز بابایی      اینم وقتی بابایی یه تیکه ازش نوش کرد   ...
4 خرداد 1392

خبر بد

خیلی ناراحتم همین الان داشتم به وبلاگهای دوستان سر میزدم اولیش هم وبلاگ ماما طهورای مهربون بود که دیدم همسرش یه پست جدید گذاشته مبنی بر اینکه طهوراجون تصادف کرده و تو کماست خیلی شوکه شدم الان هم که دارم مینویسم تمام دستم میلرزه.. آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا خودت تو همین شب عزیز کمکش کن اون خیلی جوونه کلی آرزو داره هنوز دلبندشو تو بغلش نگرفت خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا..... 
2 خرداد 1392

برای همسرم

مـَــردِ من من نمی‌فهمم چرا هیچ کس نمی نویسد از " مردهــا " از چشم‌ها و شــانه‌ها و دستهایشــان از آغوششان از عطر تنشـان، از صدایشــان از دلگرمی هایشان ... پررو می‌شوند؟ خب بشوند ... مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفته‌ایم ؟ مگر ما به اتکــاء همین دست‌ها همین نگاه‌ها همین آغوشهـا، در بزنگاههای زندگی سرِپا نمانده‌ایم؟... من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم من می‌خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند من می‌خواهم همـــه بدانند " مَــــــرد ِ من " بی همتــاست من می خواهم مَردَم بداند دوستش دارم ...   ای کاش گذر زمان در دست من بود تا لحظه های شیرین با تو بودن ر...
1 خرداد 1392